اطلاعیه ها

طرح ملی حفظ قرآن کریم

طرح نهضت ملی حفظ قرآن کریم دانشگاهیان ، همانطور که از نامش پیداست طرحی است برای حفظ قرآن خانواده ی دانشگاهیان اعم از دانشجو،اساتید و کارمندان و خانواده ی ایشان

ادامه مطلب »

تازه ترین خبرها

با شهیدان ...

شهید حمید احمدی

شهید حمید احمدی فرزند محمدحسین در سال ۱۳۳۷ در روستای شامکان از توابع شهرستان ششتمد دیده به جهان گشود. تحصیلات خود را تا اخذ مدرک دیپلم در زادگاهش و شهر سبزوار با موفقیت گذراند.

سپس در سال ۱۳۵۵ در رشته مهندسی مکانیک دانشگاه تهران پذیرفته شد. اوقات فراغت خود را به قالیبافی و مطالعه مجلات ورزشی می گذراند. به مطالعه کتب شهید مطهری، دیوان حافظ و مولانا بسیار علاقه مند بود. این دانشجوی شجاع خط امام، قبل از انقلاب در دانشگاه، رهبری دانشجویان را در اعتراض و اعتصاب بر ضدرژیم شاه برعهده داشت. در اوج خفقان به همراه دوستان شجاعش از جمله شهید حشمتی فر بر ضدطاغوت شعار می داد و فعالیت می کرد.

مبارزات ایشان در سال ۱۳۵۷ به اوج خود رسید و در پخش اعلامیه و تکثیر نوار، تلاش گسترده ای انجام می داد، به همین جهت مدت ها تحت تعقیب ساواک بود. وی در تابستان سال ۱۳۵۸ همراه تعدادی از دوستانش جهت تشکیل جهاد سازندگی سبزوار اقدام نمود و برای یاری و کمک به مردم به مناطق محروم شتافت.

حمید عاشق امام حسین(ع) بود و بزرگترین آرزویش شهادت و حاکمیت اسلام در تمام جهان بود. ایشان از تاریخ ۱۳۵۹/۱۲/۲۶ در حالی که در سال چهارم دانشگاه تحصیل می کرد، چندین بار از طریق جهاد سازندگی به جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و به عنوان آرپی چی زن رشادت و دلاوری های زیادی از خود به جای گذاشت. در یکی از عملیات ها در سال ۱۳۶۰ از ناحیه دو گوش بسیار صدمه دید که بعد از درمان کمی بهبودی حاصل کرد. ایشان سرانجام پس از چندین ماه خدمت مجاهدانه در تاریخ ۱۳۶۰/۸/۳ در منطقه دهلاویه بر اثر اصابت خمپاره و متلاشی شدن جمجمه اش به فیض شهادت نائل آمد. پیکر پاک و مطهر ایشان پس از تشییع باشکوه، در زادگاهش به خاک سپرده شد.

از راست نشسته: ۱-شهید مهدی حشمتی فر ۲-شهید حمید احمدی ۳-حسین صمدی ۴-پرویز شریف(مدیرکل شیلات) ۵-حسن قرائی

برشی از خاطرات شهید (راوی: مادر شهید)

در خانه مهمان داشتیم. بهروز عازم جبهه بود. حمید هم می خواست برود جبهه. بهروز گفت: اسم من برای جبهه در آمده است، شیرینی گرفته ام. من باید بروم. برادرش حمید گفت: تو زن و بچه داری. شما بمان، من بروم. سپس بهروز و حمید هر دو گریه می کردند. طوری شد که متوجه نشدیم که چه زمانی مهمان ها رفتند.

آخرین باری که حمید به مرخصی آمده بود، به همراه ۵۰-۴۰ نفر از دوستان رزمنده اش اول به مشهد رفتند و در حین برگشت برای شام و استراحت به خانه ما آمدند. صورت حمید نورانی و شاداب بود و همین که از در حیاط وارد شد، با صدای بلند گفت: الهی قلبی محجوب (حمید همیشه این دعا را با صدای بلند می خواند). آنها همگی تا سحر نماز و قرآن خواندند و صبح حمید به پدرش گفته بود: پدر جان! این دفعه برای همیشه از امام رضا (ع) خداحافظی کردم و حاجتی خواستم، در آنجا بوی خوشی به مشامم رسید، خوشحال شدم چون این دفعه دیگر برنمی گردم.